توضیحات محصول
من در بچگی در خلوت خودم، اتفاقاتی برایم میافتاد و چیزهایی میدیدم ولی هر بار با گفتن این اتفاقات به من میخندیدن، از کودکی احساس غریبی با تنهایی و خلوت داشتم، نه خلوت به این معنا کس ی دور و برت نباشد نه! با تمام شلوغی دور و برم، علاقه زیادی به خلوت با خودم داشتم و عاشق این بودم که خودم با خودِ خودم خلوت کند و این خودِ خود من مرا گیج میکرد و به هیجان میآورد. وقتی کتاب داستانی میدیدم اینقدر من را به ذوق میآورد که دوست داشتم در آن غرق شوم اینقدر شیفته یاد گرفتن و کشف مجهولات بودم عاشق هر کسی که معلوم ات زیادی داشت میشدم اما وقتی مرا ارضا نمیکرد دیگر انرژی نداشتم. زیاد درون خودم را دوست داشتم و این مرا به تعجب وا میداشت که چرا من اینقدر چیزی را درونم دوست دارم وقتی بزرگتر شدم فکر کردم باید مثل بقیه عاشق کسی شوم و تمام این حس را به کسی عرضه کنم جال باست سعی کردم عاشق شوم تا ببینم میتوانم از حضور خودم غایب شوم اما واقعا عاشق یک صدا شدم نه خود شخص، اما هر چه بیشتر گذشت من فهمیدم کسی در بیرون تحمل حجم این محبت را ندارد و این مطلب مرا به چالش میکشید و با مرگ عزیزترین کس ام در سیاهی مطلق رفتم. تازه بعد از سی سال زندگی من دنبال معنای زندگی گشتم. هر روز گیجت ر از روز قبل هراسانتر هیچکس جوابی برای من ندارد این تاریکی خفه کننده است …